در آن ايام کز من دور شد بخت

شاعر : اوحدي مراغه اي

سراسر کار من بي‌نور شد سختدر آن ايام کز من دور شد بخت
تنم پر تب، دلم پرتاب ميکردمرا دولت ز خود پرتاب ميکرد
چو عنقا رفته، عزلت گير گشتهدر ايام جواني پير گشته
نه دانش را وقوفي درعلاجمنه قوت را مجالي در مزاجم
وز آن پشتم چو دال اندر کشيدهتب ربعم به سال اندر کشيده
نه خوردم دست ميداد و نه خفتمچه شبها اندرين معني که گفتم!
چراغ دوده‌ي علم وطهارتفلک بر من بدين سان دور ميکرد
گزيده ميوه‌ي باغ الهيگرامي گوهر درياي شاهي
که دارد رتبت پنجاه يوسفوجيه دين و دولت شاه يوسف
که عقل از خلقت او گشته خيرهنصيرالدين طوسي را نبيره
نمودار بزرگان سلف اوبه اصل ارباب دانش را خلف او
سرور خلق و سر الوالدينستزمين را از شکوهش زيب و زينست
« فهذالشبل من تلک الاسود»گر از آباي او محروم بودي
نزايد دوده‌ي اولاد آدمجهانداري، که مانندش به عالم
شکوه يوسفي اندر جبينشبه پيروزي عزيز مصر بينش
ميان انجمن چون نجم ثاقبچنين فرخنده‌اي، با آن مناقب
ز هر نوعي شفيعان راست ميکردز من ده نامه‌اي در خواست ميکرد
ز ناگه التماسي رخ نمودشنشسته با رفيقاني، که بودش
ز شعرت دفتري بايد که بينيمکه ما چون همسران باهم نشينيم
سخن چون کهنه شد خواننده کش گشتکهن افسانها لختي ترش گشت
برون کن رشته‌ي گوهر ز گنجتدرين فکرت نميخواهيم رنجت
بگو ده نامه‌اي شيرين، که ديرستدل از ده نامهاي کهنه سيرست
سماطي در کش از لوزينه‌ي اوحديثي تازه کن از سينه‌ي نو
ترا داريم، وقت ديگران خوشقلم در گفتهاي ديگران کش
که: صاحب قدرتي، هر کس که خواندنموداري برون کن، تا بداند
محبت را نبويي جامه‌اي سازز بهر نام خود ده نامه‌اي ساز
اجابت کردم و گفتم: به ديدهسخن چون شد ازو يکسر شنيده
چو ديدم سر دولت در سر اودر آن عذري نياوردم بر او
اشارت سوي نوک خامه کردماساس گفتن ده نامه کردم
دلي از محنت و اندوه مردهبه ذهني تيره و طبعي فسرده
که از ذوقش به سر ميگشت خامهبگفتم در محبت چند نامه
بپوشند آن خطاهايي که دانندبه استظهار آن کو را چو خوانند
بزرگان خرده بر خردان نگيرندمگر عذرم بزرگان در پذيرند
کسي بايد کزو بهتر بگويدکه گويد عيب او؟ خود گر بگويد
چو در تب گفته شد تبخاله‌اي بودز بستان ضمير اين لاله‌اي بود