اگر صد چون توميرد غم ندارم

شاعر : اوحدي مراغه اي

که سر گردان و عاشق کم ندارماگر صد چون توميرد غم ندارم
به آه سرد گرمش چون توان کرد؟دلم سنگست، نرمش چون توان کرد؟
به آهو نافه بخشد زلف پستمبه شوخي شير گيرد چشم مستم
ز تنگ شکر مصري چه خيزد؟چو از تنگ دهانم قند ريزد
ز مال خويشتن بخشيد،خوش کرداگر صد بوسه لعلم پيشکش کرد
که از لعلم حساب خرج خواهي؟ترا بر من که داد اين پادشاهي؟
ز لب شکر بدان بخشم که خواهمچو من در ملک خوبي پادشاهم
که اين چون گنج شد يا آن چو مارست؟ترا با روي و زلف من چه کارست؟
که بر بندي به هر نزديک و دورمبراي آن همي دادي غرورم
خريدار شگرفي راستي تو!مرا از بهر اين مي‌خواستي تو؟
که گر شهري بسوزم پادشاهمبه هر جرمي ميور در گناهم
تو مي‌سوز اندرين سودا، که خامينسازد پادشاهان را غلامي
که نتوان با تو دل در ديگري بستبرون آور، ترا گر حجتي هست
که خود را بسته‌ي دامي نکردممن آن آهووش صحرا نوردم
به يک جا چون نشيند تا بميرد؟دلم هر لحظه جايي انس گيرد
هر آن کس را که خواهم يار گيرمگهي گل چينم و گه خار گيرم
يکي را آهنين زنجير سازميکي را بر لب خود مير سازم
ولي هرگز پشيماني ندانمدل مردم بسوزم تا توانم
سر خود گير و با او سربسر کنز روبه بازي زلفم حذر کن
دلم از بهر آن لرزد که خواهدسرم سوداي او ورزد که خواهد
تو خود بس ناتوان گشتي، ولي منهمي گويي: ترا چون موي شد تن