که سر گردان و عاشق کم ندارم | | اگر صد چون توميرد غم ندارم |
به آه سرد گرمش چون توان کرد؟ | | دلم سنگست، نرمش چون توان کرد؟ |
به آهو نافه بخشد زلف پستم | | به شوخي شير گيرد چشم مستم |
ز تنگ شکر مصري چه خيزد؟ | | چو از تنگ دهانم قند ريزد |
ز مال خويشتن بخشيد،خوش کرد | | اگر صد بوسه لعلم پيشکش کرد |
که از لعلم حساب خرج خواهي؟ | | ترا بر من که داد اين پادشاهي؟ |
ز لب شکر بدان بخشم که خواهم | | چو من در ملک خوبي پادشاهم |
که اين چون گنج شد يا آن چو مارست؟ | | ترا با روي و زلف من چه کارست؟ |
که بر بندي به هر نزديک و دورم | | براي آن همي دادي غرورم |
خريدار شگرفي راستي تو! | | مرا از بهر اين ميخواستي تو؟ |
که گر شهري بسوزم پادشاهم | | به هر جرمي ميور در گناهم |
تو ميسوز اندرين سودا، که خامي | | نسازد پادشاهان را غلامي |
که نتوان با تو دل در ديگري بست | | برون آور، ترا گر حجتي هست |
که خود را بستهي دامي نکردم | | من آن آهووش صحرا نوردم |
به يک جا چون نشيند تا بميرد؟ | | دلم هر لحظه جايي انس گيرد |
هر آن کس را که خواهم يار گيرم | | گهي گل چينم و گه خار گيرم |
يکي را آهنين زنجير سازم | | يکي را بر لب خود مير سازم |
ولي هرگز پشيماني ندانم | | دل مردم بسوزم تا توانم |
سر خود گير و با او سربسر کن | | ز روبه بازي زلفم حذر کن |
دلم از بهر آن لرزد که خواهد | | سرم سوداي او ورزد که خواهد |
تو خود بس ناتوان گشتي، ولي من | | همي گويي: ترا چون موي شد تن |