چو با من راي پيوندي نداري

شاعر : اوحدي مراغه اي

دلم سير آمد از پيوند و ياريچو با من راي پيوندي نداري
نه بوي آن که بر من رحمت آرينه خوي آن که از من عذر خواهي
دلم شد تيره، تا کي بردباري؟سرم شد خيره، تا کي نااميدي؟
که گر بعضي بگويم شرم داريرخت چندان جفا کردست بر من
گهي در دست هجرم مي‌گذاريگهي در پاي عشقم مي‌دواني
اگر خود بر سرم شمشير بارينخواهم داشت دست از دامن تو
من از هجر تو در شبهاي تاريمن از عشق تو با غمهاي دلسوز