خنک آن پيشه کار حاجتمند

شاعر : اوحدي مراغه اي

به کم و بيش ازين جهان خرسندخنک آن پيشه کار حاجتمند
دست در کار کرده، سر در پيشگشته قانع به رزق و روزي خويش
بر قصور گذشته استغفارکرده بر عجز خويشتن اقرار
حاضرش داند از هدايت و نوربه دل از ياد حق نباشد دور
خورده سيلي ز اوستاد و پدرچند سال از براي کار و هنر
کرده از دست رنج خود پي گمرنج خود بر گرفته از مردم
کرده بر لطف حق حوالت خودديده ديدار فتح حالت خود
دست او باشد از خيانت دوردل او دارد از امانت نور
سر نگرداند از خضوع و نيازبگزارد به وقت پنج نماز
طاعت خويش پر بها نکندعجب در روي خود رها نکند
هر چه حق داد در ميانه نهدشب شود، سر به سوي خانه نهد
شکر رزاق ورد خود سازدچون ز خورد و خورش بپردازد
برساند هم از نصيبه‌ي خويشخرده‌ي نان به عاجز و درويش
رستگار اينچنين کسي باشدگر چه اهل هنر بسي باشد
جنت عدم جاي اينانستمظهر صنع راي اينانست
هر نظامي که هست در هنرستزانکه نظم جهان ز پيشه ورست
کاربد خبث و مردم آزاريستمرد را کار به ز بيکاريست
آنکه محتاج خلق نيست خداستخلق را از همست حاجت و خواست
خسته را نوش و جسته را زهرستگر چه سرهنگ آلت قهرست
آنچه او ميکند تو نتوانيور چه کناس را نجس خواني
که ازو خاطري نخفت به دردحرفت خوب داشتست آن مرد
مردم آزار مرد ايمان نيستآنچه آزار نيست عصيان نيست
تا دهد ميوه‌هاي خوبت باردانش آموز و تخم نيکي کار
کار علمست و پيشه برزگريخوب گفت اين سخن چو در نگري:
زاهد و عامي و امام و دبيرپادشاه و وزير و لشکر و مير
وانکه آب و علف همي جويندآنکه از بهر دانه ميپويند
و آن او ابر و آفتاب دهدهمه را برزگر جواب دهد
نيست، بي‌علم روزگار مبرآفتابي ز علم روشن‌تر
در تنور اثير خواهي سوختگر نخواهي تو نور علم افروخت