به کم و بيش ازين جهان خرسند | | خنک آن پيشه کار حاجتمند |
دست در کار کرده، سر در پيش | | گشته قانع به رزق و روزي خويش |
بر قصور گذشته استغفار | | کرده بر عجز خويشتن اقرار |
حاضرش داند از هدايت و نور | | به دل از ياد حق نباشد دور |
خورده سيلي ز اوستاد و پدر | | چند سال از براي کار و هنر |
کرده از دست رنج خود پي گم | | رنج خود بر گرفته از مردم |
کرده بر لطف حق حوالت خود | | ديده ديدار فتح حالت خود |
دست او باشد از خيانت دور | | دل او دارد از امانت نور |
سر نگرداند از خضوع و نياز | | بگزارد به وقت پنج نماز |
طاعت خويش پر بها نکند | | عجب در روي خود رها نکند |
هر چه حق داد در ميانه نهد | | شب شود، سر به سوي خانه نهد |
شکر رزاق ورد خود سازد | | چون ز خورد و خورش بپردازد |
برساند هم از نصيبهي خويش | | خردهي نان به عاجز و درويش |
رستگار اينچنين کسي باشد | | گر چه اهل هنر بسي باشد |
جنت عدم جاي اينانست | | مظهر صنع راي اينانست |
هر نظامي که هست در هنرست | | زانکه نظم جهان ز پيشه ورست |
کاربد خبث و مردم آزاريست | | مرد را کار به ز بيکاريست |
آنکه محتاج خلق نيست خداست | | خلق را از همست حاجت و خواست |
خسته را نوش و جسته را زهرست | | گر چه سرهنگ آلت قهرست |
آنچه او ميکند تو نتواني | | ور چه کناس را نجس خواني |
که ازو خاطري نخفت به درد | | حرفت خوب داشتست آن مرد |
مردم آزار مرد ايمان نيست | | آنچه آزار نيست عصيان نيست |
تا دهد ميوههاي خوبت بار | | دانش آموز و تخم نيکي کار |
کار علمست و پيشه برزگري | | خوب گفت اين سخن چو در نگري: |
زاهد و عامي و امام و دبير | | پادشاه و وزير و لشکر و مير |
وانکه آب و علف همي جويند | | آنکه از بهر دانه ميپويند |
و آن او ابر و آفتاب دهد | | همه را برزگر جواب دهد |
نيست، بيعلم روزگار مبر | | آفتابي ز علم روشنتر |
در تنور اثير خواهي سوخت | | گر نخواهي تو نور علم افروخت |