هم چو شمع از غمت بسوزاند

شاعر : اوحدي مراغه اي

گه کشد، گاه برفروزاندهم چو شمع از غمت بسوزاند
بازگرداندت به هر رويياعتبارت کند به هر مويي
گاه پروانه بر سرت ميردگه سرت را بکار برگيرد
گاهت از ريسمان به دار کندگه بنام خودت نگار کند
گاه با شاهدان قرين کندتگاه با شهد هم‌نشين کندت
گاه پيش فسردگان باشيگه به بالين مردگان باشي
گاه گريي، ولي به صد زاريگاه خندي، ولي ز پنداري
گاه ناچيز و گاه هست شويگه سرافراز و گاه پست شوي
گاهت آن زر که هست در بازيگاه لافي زني ز سربازي
گه زبان آوري و گه خاموشگاه زهرت دهند و گاهي نوش
گاه در بزم و گاه در محرابگاه اندر تبي و گه در تاب
وندران سوز و گريه کم نزنيچو ببيند که هيچ دم نزني
خود نخفتي و خفته خيزانينخوري هيچ و فيض ريزاني
گه برافگنده پرده از دورانگاه در پرده‌اي چو مستوران
گه ز خاصان قايم‌الليليگاه از سوز سينه در ويلي
دايمت خرقه در ميان باشدسال و مه سودت از زيان باشد
روشت بخشش و گهر ريزيعادتت کمزني و شب خيزي
متشمر به لطف و گيراييدر تو هر نقش را پذيرايي
کافران را به خانه سوزي مردممنان را به پيشوايي فرد
ديده پر گريه و گناهي نهسينه پر سوز و هيچ آهي نه
نکند در نمودنت سستيبشناسد که در روش رستي
دل طريقي دگر ز سر گيردپرده از روي کار برگيرد
خانه‌ي عقل را براندازداز چپ و راست عشق در تازد
عملت جمله پايمال شودبر تو آن علمها وبال شود
مس نماند، تمام زر گرديبه صفت جوهري دگر گردي
نهلد در وجود بوي از توغيرت او بشست و شوي از تو
برساند به نشائت ثانيچون ترا از تويي کند فاني
سخن اينجا نماند و گفتارجنبش اينجا نماند و رفتار
نزخود آن بيخودي تواني رفتنه تو آن حال باز داني گفت
نه کس آوار شنيدنت ياردنه کسي تاب ديدنت دارد
وانکه بويت شنيد، هست شودهر که روي تو ديد، مست شود
در مگس بنگري، هما گرددبر زمين بگذري، سما گردد
هم چو تاثير مهر در ذراتمتصل گردد اين اثر در ذات
در زمان و زمين و خشک و ترشبه خلافت رسي ز يک نظرش
علم روحاني از علامت توعشق زايد ز استقامت تو
گاه پنهان، گه آشکار شويصاحب امر و اختيار شوي
گاه با لطف و با خوشي باشيگاه با قهر و سرکشي باشي
چون که از راستي نگشتي دوردر تب و تاب عشق و ظلمت و نور
محو گردي در آفتاب رخشنيستي بخشدت ز تاب رخش
دل به شکرانه در ميان بايدبه چنين دوست تحفه جان بايد
در نگر تا به شکر چون آيي؟تو ازين عهده گر برون آيي
تا به زينت رسي و زيبايييار کن شکر با شکيبايي