نور با جان اگر چه همرنگست

شاعر : اوحدي مراغه اي

با تنش نيز صحبتي تنگستنور با جان اگر چه همرنگست
اين زيارت که خلق ميگويندسوي اين روشني همي پويند
استخوان را چگونه بردي نام؟گر ازين نور اثر نديدي عام
نه که بي‌رحمت خدا باشدتن پاک ار ز جان جدا باشد
بوي خوش چون دهد نيندازندنافه از مشک اگر تهي سازند
بر سر آمد که قدر و بيشي يافتگل که با گل نشست خويشي يافت
گشت غزاز رنگ چهره‌ي غر؟صدف آخر نه هم ز صحبت در
درش از احترام باز کنندمسجدي کندرو نماز کنند
سالها سر نهاده بر خط دينقالبي از سر نياز و يقين
با دل و جان درست پيمانيعقل را کرده بنده فرماني
خاک او قبله‌ي جهان گرددگر چه از ديده‌ها نهان گردد
کام هر کس بدو رسانندهروح او حاضرست و داننده
زندگان را چرا نميجويي؟تو که در حق مرده اين گويي
به کرامات واصلان اقراربه مقامات عارفان کن کار