گر دعا جمله مستجاب شدي

شاعر : اوحدي مراغه اي

هر دمي عالمي خراب شديگر دعا جمله مستجاب شدي
نشوي بر مراد خود پيروزتو دعا را اگر نداني روز
دست حاجت برون مي‌آر از جيبتا نيابد دل تو راه به غيب
وقت بين بي‌حضور نتوان شدغيب‌دان جز به نور نتوان شد
هر چه خواهي بخواه، دستوريستگر دلت حاضر و تنت نوريست
کز خدا جز خدا نجست و نخواستنفس مستجاب آنکس راست
تا نخواند کجا تواني شد؟تو به خود نزد او نداني شد
حاضر او بس، که بيحضوري تواوست نزديک ورنه دوري تو
با تو «اني قريب» کي گفتي؟گر نه راه تقرب او رفتي
صورت خويش در نوردي توچون در آن قرب محو گردي تو
از توسر ازل نهان نبوددگرت لذت از جهان نبود
برهي از مشقت غربتبه محبت رسي از آن قربت
او ترا راه و راهبر گردداو ترا سمع و او بصر گردد
هر چه خواهي نباشد از تو دريغاو ترا دست گردد و او تيغ
سخنت جمله مستجاب شودنفس او با تو همخطاب شود
زان نظرهات فتح بابي هستغيب را با دلت خطابي هست
که نرفت آن خطاب در گوشتليک هم آفتيست در هوشت
از کجا بر هدف درست آيد؟تير چون از کمان سست آيد
سپري جز عطاي شاهت نيستتو که بازوي بيگناهت نيست
به دعاي تو کس رها نشودتا عصاي تو اژدها نشود
ميبري در دعاي باران خرچون نه‌اي واقف از دعاي بشر
پس برآور به سوي بالا دستپيش ايزد ببين قبولت هست؟
همه تسبيح او همي گويندهر چه در خط عالم اويند
هست حدي که نگذرد زان بيشهر کسي را به قدر پايه‌ي خويش
مگر از لهجه‌ي کلام‌اللهکس به تسبيح او نيابد راه
حق تسبيح او هم او داندهر زبان، گر چه گفتگو داند
نبري ره به سر منطق طيراندرين نکته چون نکردي سير
هر يکي را زبان حالي هستهر کرا از درش سالي هست
وان بيچاره؟ « انه کافي »ورد رنجور چيست؟ «يا شافي»
يا ز پيکان و سنگ و چنگل بازمرغ يا ز آب و دانه گويد راز
طلب ارزن و جو و گندممور از آسيب سيل و آفت سم
کس نپيچد سر از اشارت توگر ازين در بود عبارت تو
و آن بود کوت بر زبان رانددر جهان اسم اعظم او داند
حاجتش سربسر روا گرديدهر که با نامش آشنا گرديد
نشود هيچ مستجاب سالتا نگويي سخن مناسب حال
تا بدان در دهند بازت راههر چه خواهي به قدر حاجت خواه
هم نکوتر، کزان زيان تو نيستچو فزونت دهند ز آن تو نيست
پر تمنا کني، نه کم خواهيتو که زر داري و درم خواهي
تا بچار دگر هوس نکنيدو بسازي سراي و بس نکني
ور فزونت دهد نگردي سيرگر بلندت کند نيايي زير
بهلد تا همي درايي توچون به حاجت چنين سرايي تو
در بزرگي و خردي ارچه شکيستحال آن طفل و حالت تو يکيست
ور چه شيرين کني دگر خواهدکانگبينش دهي شکر خواهد
بر دهانش زني شود خاموشچون ز حد بگذرد فغان و خروش
چون ز داننده‌اي نياموزياين حسابت کجا شود روزي؟