رفتم به راه صفت ديدم به کوي صفا

شاعر : خاقاني

چشم و چراغ مرا جائي ئشگرف و چه جارفتم به راه صفت ديدم به کوي صفا
جائي که هست برون از وهم ما و شماجائي که هست فزون از کل کون و مکان
جان‌هاي خلق در او رسته به جاي گياصحن سراچه‌ي او صحراي عشق شده
وز آه سوختگان عنبر بخار هوااز اشک دلشدگان گوهر نثار زمين
بينندگان خيال از نور او به نوادارندگان جمال از حسن او به حسد
آمد رقيب و سبک در ره گرفت مرارفتم که حلقه زنم پنهان ز چشم رقيب
گفتم که هست بلي اما اليک فلاگفتا به حضرت ما گر حاجت است بگو
اي پاسبان تو برو، خاقانيا تو دراهم خود ز روي کرم برداشت پرده و گفت