زين سپس خال بتان بس حجرالاسود من

شاعر : خاقاني

زمزم آنک خم و کعبه در خمار مرازين سپس خال بتان بس حجرالاسود من
پير سجاده تو را داده و زنار مراخانقه جاي تو و خانه‌ي مي جاي من است
برهاند همه زنار من از نار مراباريا دين به بهشتت نبرد وز سر صدق
واندرين فسق نياز است به خروار مرانيست در زهد ريائيت به جو سنگ نياز
و اندرين ره که منم، نيست کسي يار مرااندران شيوه که هستي تو، تو را يار بسي است
لاله خوردم کن و از پوست برون آر مرالاله مي خورد که از پوست برون رفت تو نيز
اندکي درد به از طاعت بسيار مرامي خوري به که روي طاعت بي‌درد کني
مي‌خورم تا ز گل گور دمد خار مراگل به نيل تو ندارم من و گلگون قدحي
نبرد سرزنش تو ز سر کار مرامي‌خورم مي که مرا دايه بر اين ناف زده است
دست در گردن تيغ تو حلي‌وار مراچند تهديد سر تيغ دهي کاش بدي
تخت زرين نهي اندر صف احرار مرااز تو منت نپذيرم که ملک‌وار چو شمع
بنشاني خوش و آنگه بکشي زار مرامنتي دارم اگر بر سر نطعم چو چراغ
خون بريزد به سر خنجر خونخوار مراکس به عيار فرستادي و گفتي که به سر
کس فرستاد به سر اندر عيار مراوز پي آنکه ز سر تو خبردار شوم
هم تو کش کز تو نيايد به دل آزار مراتيغ عيار چه بايد ز پي کشتن من
خيز و برهان ز گراندستي اغيار مراتو نکوتر کشي ايرا تو سبک دست تري
کس مبيناد چو او ممن و هشيار مراکافر و مست همي خواني خاقاني مرا
باز هم در خط بغداد فکن بار مراجام مي تا خط بغداد ده اي يار مرا
عيش چون باج شد و کار چو طيار مراباجگه ديدم و طيار ز آراستگي
هم بدان منزل برداشت فرود آر مرارخت کاول ز در مصطبه برداشتيم
سفر کوي مغان است دگر بار مراسفر کعبه به صد جهد برآوردم و رفت
دست من گير و به خاتونيه بسپار مراپيش من لاف ز شونيزيه شونيز مزن
اين چنين تحفه مکن تعبيه در بار مراگوئيم حج تو هفتاد و دو حج بود امسال
اين چنين بيهده پندار مپندار مراگوئيم کعبه ز بالاي سرت کرد طواف
چون ندانم زدن آن در ندهد بار مرامن در کعبه زدم کعبه مرا درنگشاد
درنگيرد چون نبيند دم کردارد مرادامن کعبه گرفتم دم من درنگرفت
که سگان در ديرند خريدار مراشيرمردان در کعبه مرا نپذيرند
کرد لابه که ز من مگذر و مگذار مرامغکده ديد که من رد شده‌ي کعبه شدم
ساقي ميکده به داند مقدار مراسوخته بيد منم زنگ زداي مي خام
کم عيارم من از آن کرد محک‌خوار مراحجرالاسود نقد همگان را محک است