عيسي لب است يار و دم از من دريغ داشت

شاعر : خاقاني

بيمار او شدم قدم از من دريغ داشتعيسي لب است يار و دم از من دريغ داشت
کو بوي خود به صبح‌دم از من دريغ داشتآخر چه معني آرم از آن آفتاب‌روي
کز دور يک سلام هم از من دريغ داشتبوس وداعي از لب او چون طلب کنم
او کعبه‌ي من و حرم از من دريغ داشتمن چون کبوتران به وفا طوق‌دار او
کو کاغذ و سر قلم از من دريغ داشتاز جور يار پيرهن کاغذين کنم
او ز آب دوده يک رقم از من دريغ داشتمن ز آب ديده نامه نوشتم هزار فصل
گوئي چه بود کاين کرم از من دريغ داشتخود يار نارد از دل خاقاني اي عجب