عيسي لب است يار و دم از من دريغ داشت شاعر : خاقاني بيمار او شدم قدم از من دريغ داشت عيسي لب است يار و دم از من دريغ داشت کو بوي خود به صبحدم از من دريغ داشت آخر چه معني آرم از آن آفتابروي کز دور يک سلام هم از من دريغ داشت بوس وداعي از لب او چون طلب کنم او کعبهي من و حرم از من دريغ داشت من چون کبوتران به وفا طوقدار او کو کاغذ و سر قلم از من دريغ داشت از جور يار پيرهن کاغذين کنم او ز آب دوده يک رقم از من دريغ داشت من ز آب ديده نامه...