کيست که در کوي تو فتنه‌ي روي نيست

شاعر : خاقاني

وز پي ديدار تو بر سر کوي تو نيستکيست که در کوي تو فتنه‌ي روي نيست
راستي کار او جز خم موي تو نيستفتنه به بازار عشق بر سر کار است از آنک
آه که خوي بدت در خور روي تو نيستروي تو جان پرورد خوي تو خونم خورد
طاقت هجر تو هست طاقت خوي تو نيستبا غم هجران تو شادم ازيرا مرا
آب من از هيچ روي بابت جوي تو نيستروي من از هيچ آب بهره ندارد از آنک
جان چو خاقانيي محرم بوي تو نيستبوي تو باد آورد دشمن بادي از آنک