دل رفت و مي‌ندانم حالش که خود کجا شد

شاعر : خاقاني

آزار او نکردم گوئي دگر چرا شددل رفت و مي‌ندانم حالش که خود کجا شد
پايم به سنگ آمد، پشتم ز غم دو تا شدهرجا که ظن ببردم رفتم طلب بکردم
گوئي چه حالش افتاد يارب دگر کجا شدچندان که بيش جستم کم يافتم نشانش
مانا که گشت عاشق ظنم مگر خطا شدبردم بدو گماني کز عشق گشت رسته
يا مرغ بود و از دام پريد در هوا شديا آب بود و ناگه اندر زمين فرو شد
کامروز چند روز است کز پيش ما جدا شدگفتم دلي که ديده است پيرو غريب و خسته
در دام زلف ياري افتاد و مبتلا شدناگاه کودکي گفت ديدم دلي شکسته