دل ز گيتي وفاجويي ندارد

شاعر : خاقاني

که گيتي از وفا بويي ندارددل ز گيتي وفاجويي ندارد
چه دارد پس که دل‌جويي نداردبه دل‌جويان ندارد طالع ايام
که اينجا خانه در کويي نداردوفا از شهربند عهد رسته است
دريغا مرثيت گويي نداردسلامت نزد ما دور از شما مرد
چه حاصل آدمي خويي نداردجهان را معني آدم به جاي است
که سختن را ترازويي ندارداگر صد گنج زر دارد چه حاصل
که چندان چرب پهلويي نداردمکش چندين کمان بر صيد گيتي
که بيش از چشم و ابرويي نداردنشايد شاهدي را کرم پيله
که الا فرق و گيسويي نداردچه بيني از عروسان بربري ناز
جهان امروز چون اويي نداردبنازد بر جهان خاقاني ايراک
که از زن سيرتان شويي ندارداز آن در عده‌ي عزلت نشسته است
دواج همتش مويي نداردکه از سنجاب شب تا قاقم روز
که آن چوگان جز اين گويي ندارددل خاقاني اين زخم فلک راست