عشقت آتش ز جان برانگيزد

شاعر : خاقاني

رستخيز از جهان برانگيزدعشقت آتش ز جان برانگيزد
زمهرير از روان برانگيزدباد سودات بگذرد بر دل
سيل خون از ميان برانگيزدخيل عشقت به جان فرود آيد
که قيامت ز جان برانگيزدتا قيامت غلام آن عشقم
وز درونم فغان برانگيزداز برونم زبان فرو بندد
لرزه از استخوان برانگيزدتب نهاني است از غم تو مرا
تب عشق از نهان برانگيزدناله پيدا از آن کنم که غمت
از سرم يک زمان برانگيزدشحنه‌ي وصل کو که هجران را
از سرم گرد از آن برانگيزدهجر بر سر موکل است مرا
آتش از آسمان برانگيزدآه خاقاني از تف عشقت
باد آتش فشان برانگيزدچون حديثي کند دل از دهنت