آن خال جو سنگش ببين، آن روي گندمگون نگر

شاعر : خاقاني

بر خاک راه او مرا جو جو دل پر خون‌نگرآن خال جو سنگش ببين، آن روي گندمگون نگر
شور بني آدم همه ز آن روي گندمگون نگرهست از پري رخساره‌اي در نسل آدم شورشي
اين گريه‌ي ناساز بين آن خنده‌ي موزون نگرمن تلخ گريم چون قدح او خوش بخندد همچو مي
شهري چو من بنهاده سر بر خط آن افسون نگرباغي است طاووس رخش ماري است افسون‌گر در او
خاکستري در دامنش پروانه پيرامون نگراو آتش است و جان و دل پروانه و خاکسترش
آن چيست کانگه ديده‌اي بازار عشق اکنون نگربسيار ديدي در دلم بازار عشق آراسته
خوابم همه شب کاسته زين درد روز افزون نگردل کشته‌ام در پاي تو شب زنده دارم لاجرم
او از من و من زو جدا، اين حال بوقلمون نگرمن عاشق و او بي‌خبر، او ماه نو من شيفته
در طبع خاقاني کنون سوداي گوناگون نگردر غمزه‌ي جادوي او نيرنگ رنگارنگ بين