روز عمرم در شب افتاده است باز

شاعر : خاقاني

وز شبم روز عنا زاده است بازروز عمرم در شب افتاده است باز
کز پي آن در سر افتاده است بازگويي اندر دامن آمد پاي دل
راست بالاي سر استاده است بازچون نشينم کژ که خورشيد اميد
قسم من تا خط بغداد است بازقسم هرکس جرعه بود از جام غم
دل به جوش و تن به فرياد است بازهمچو آب از آتش و آتش ز باد
بند بر من کوه پولاد است بازشايدم کالماس بارد چشم از آنک
از تظلم کاين چه بيداد است بازشد زبانم موي و شد مويم زبان
از خرابي محنت آباد است بازسينه‌ي من کسمان در خون اوست
تف اين غمها برون داده است بازاز مژه در آتشين آبم که دل
دل در غم‌خانه بگشاده است بازرخت جان بربند خاقاني ازآنک