تا چند ستم رسيده باشم

شاعر : خاقاني

چون سايه ز خود رميده باشمتا چند ستم رسيده باشم
نالان و ستم رسيده باشملب بسته گلو گرفته چون ناي
کانصاف ز کس نديده باشمانصاف بده چرا ننالم
افتاده‌ي سگ گزيده باشمچند از سگ ابلق شب و روز
چون بلبله قد خميده باشمچند از پي آب‌دست هر خس
در گردن زه کشيده باشمتا کي چو ترازو از زباني
تا راست روي گزيده باشمطيار شوم زبان ببرم
گوياي زبان بريده باشمچون صبح و محک به راست گويي
اين پند بسي شنيده باشمگوئي که ز غم مجوش و مخروش
نتوانم کرميده باشمدرجوش و خروش ابر و بحرم
انديک نه شوخ‌ديده باشمخاقاني دلفکارم آري