نازي است تو را در سر، کمتر نکني دانم

شاعر : خاقاني

دردي است مرا در دل، باور نکني دانمنازي است تو را در سر، کمتر نکني دانم
گر بوسه زنم پايت، سر برنکني دانمخيره چه سراندازم بر خاک سر کويت
عمري شد و زين وعده، کمتر نکني دانمگفتي بدهم کامت اما نه بدين زودي
داني که خطا کردي، ديگر نکني دانمبوسيم عطا کردي، زان کرده پشيماني
خود دست به خون من، هم تر نکني دانمگر کشتنيم باري هم دست تو و تيغت
خانه همه خون بيني، سر درنکني دانمگه‌گه زني از شوخي حلقه‌ي در خاقاني
الا هوس وصلش، در سر نکني دانمهان اي دل خاقاني سر در سر کارش کن
جز خاک در سلطان افسر نکني دانمگرچه به عراق اندر سلطان سخن گشتي