يارب از عشق چه سرمستم و بي‌خويشتنم

شاعر : خاقاني

دست گيريدم تا دست به زلفش نزنميارب از عشق چه سرمستم و بي‌خويشتنم
بو که هشيار شوم برگ نثاري بکنمگر به ميدان رود آن بت مگذاريد دمي
شوم از خون جگر پرده به پيشش بتنمنگذارم که جهاني به جمالش نگرند
که خمار من از آنجاست هم آنجا شکنميا مرا بر در ميخانه‌ي آن ماه بريد
لاجرم کس من و ما نشنود اندر سخنمصورت من همه او شد صفت من همه او
چو بگويند مرا بايد گفتن که منمنزنم هيچ دري تام نگويند آن کيست
من به جان مي‌زيم و سايه‌ي جان است تنمنيم جان دارم و جان سايه ندارد به زمين
سال‌ها هست که در آرزوي خويشتنماز ضعيفي که تنم هست نهان گشته چنانک
آن نه خاقاني باشد، که بود پيرهنمگر مرا پرسي و چيزي به تو آواز دهد