يارب از عشق چه سرمستم و بيخويشتنم شاعر : خاقاني دست گيريدم تا دست به زلفش نزنم يارب از عشق چه سرمستم و بيخويشتنم بو که هشيار شوم برگ نثاري بکنم گر به ميدان رود آن بت مگذاريد دمي شوم از خون جگر پرده به پيشش بتنم نگذارم که جهاني به جمالش نگرند که خمار من از آنجاست هم آنجا شکنم يا مرا بر در ميخانهي آن ماه بريد لاجرم کس من و ما نشنود اندر سخنم صورت من همه او شد صفت من همه او چو بگويند مرا بايد گفتن که منم نزنم هيچ دري تام نگويند آن کيست...