ز باغ عافيت بوئي ندارم

شاعر : خاقاني

که دل گم گشت و دل‌جويي ندارمز باغ عافيت بوئي ندارم
بگريم کشنارويي ندارمبنالم کرزوبخشي نديدم
که با غم زور بازويي ندارمبرانم بازوي خون از رگ چشم
کز آب عافيت جويي ندارمفلک پل بر دلم خواهد شکستن
که آنجا مجلس آشويي ندارمبسازم مجلسي از سايه‌ي خويش
کز آن سر مرحباگويي ندارمچه پويم بر پي مردان عالم
که اينجا محرم مويي ندارمبهر مويي مرا واخواست از کيست
نه سکباي هر ابرويي ندارمگر از حلواي هر خوان بي‌نصيبم
بدان عالم شدن رويي ندارمدر اين عالم که آب روي من رفت
که بکري دارم و شويي ندارممن آن زن فعلم از حيض خجالت
که تاب درد چون اويي ندارمنه خاقاني من است و من نه اويم