غصه‌ي آسمان خورم دم نزنم، دريغ من

شاعر : خاقاني

در خم شست آسمان بسته منم، دريغ منغصه‌ي آسمان خورم دم نزنم، دريغ من
آتش دل برآورد دم زدنم، دريغ منچون دم سرد صبح‌دم کتش روز بردهد
اين پل آب رنگ را کي شکنم، دريغ منبين که پل جفا فلک بر دل من شکست و من
خار اجل ز راه جان برنکنم، دريغ منبرکنم از زمين دل بيخ امل به بيل غم
هستي هر تنم ولي نيست تنم، دريغ منهستم باد گشته سر از پي نيستي دوان
بادم و گرد بيخودي پيرهنم، دريغ منديده‌اي آنکه چون کند باد ز گرد پيرهن
تف دل آتش آورد در دهنم، دريغ منهر چه من آورم ز طبع آب حيات در دهن
سنگ به چشمه‌ي خرد درفکنم، دريغ منآب ز چشمه‌ي خرد خوردم و پس ز بيم جان
موروش از ره خسان ريزه چنم، دريغ منجم صفتان ز خوان من ريزه چنند، پس چرا
دست سفيد سفلگان بوسه زنم، دريغ منسنگ سياه کعبه را بوسه زده پس آنگهي
بر سر خاک عور تن نور تنم، دريغ منتاجورم چو آفتاب اينت عجب که بي‌بها
کز پس مرگ دشمنان در حزنم، دريغ منپيش حيات دوستان گر سپرم عجب‌تر آنک
کر جگر پر آبله چون سفنم، دريغ منکو سر تيغ تا بدو باز رهم ز بند سر
رستم و کوره‌ي سفر شد وطنم، دريغ منمن چو گلم که در وطن خار برد عنان از آن
چشمه‌ي خون فرو دود بر ذقنم، دريغ منچون به زبان من رود نام کرم ز چشم من
زانکه خزان وصل را ياسمنم، دريغ منچشم گريست خون و دل گفت که ياس من نگر
نيست گياهي از کرم در چمنم دريغ منآه برآمد از جهان گفت مرا که ريگ خور