در خم شست آسمان بسته منم، دريغ من | | غصهي آسمان خورم دم نزنم، دريغ من |
آتش دل برآورد دم زدنم، دريغ من | | چون دم سرد صبحدم کتش روز بردهد |
اين پل آب رنگ را کي شکنم، دريغ من | | بين که پل جفا فلک بر دل من شکست و من |
خار اجل ز راه جان برنکنم، دريغ من | | برکنم از زمين دل بيخ امل به بيل غم |
هستي هر تنم ولي نيست تنم، دريغ من | | هستم باد گشته سر از پي نيستي دوان |
بادم و گرد بيخودي پيرهنم، دريغ من | | ديدهاي آنکه چون کند باد ز گرد پيرهن |
تف دل آتش آورد در دهنم، دريغ من | | هر چه من آورم ز طبع آب حيات در دهن |
سنگ به چشمهي خرد درفکنم، دريغ من | | آب ز چشمهي خرد خوردم و پس ز بيم جان |
موروش از ره خسان ريزه چنم، دريغ من | | جم صفتان ز خوان من ريزه چنند، پس چرا |
دست سفيد سفلگان بوسه زنم، دريغ من | | سنگ سياه کعبه را بوسه زده پس آنگهي |
بر سر خاک عور تن نور تنم، دريغ من | | تاجورم چو آفتاب اينت عجب که بيبها |
کز پس مرگ دشمنان در حزنم، دريغ من | | پيش حيات دوستان گر سپرم عجبتر آنک |
کر جگر پر آبله چون سفنم، دريغ من | | کو سر تيغ تا بدو باز رهم ز بند سر |
رستم و کورهي سفر شد وطنم، دريغ من | | من چو گلم که در وطن خار برد عنان از آن |
چشمهي خون فرو دود بر ذقنم، دريغ من | | چون به زبان من رود نام کرم ز چشم من |
زانکه خزان وصل را ياسمنم، دريغ من | | چشم گريست خون و دل گفت که ياس من نگر |
نيست گياهي از کرم در چمنم دريغ من | | آه برآمد از جهان گفت مرا که ريگ خور |