بر سر بازار عشق آزاد نتوان آمدن

شاعر : خاقاني

بنده بايد بودن و در بيع جانان آمدنبر سر بازار عشق آزاد نتوان آمدن
جان فشاندن بايد و چون سايه بيجان آمدناز عتاب دوستان چون سايه نتوان در رميد
بر سر نطع ملامت پاي‌کوبان آمدنعشقبازان را براي سر بريدن سنت است
شهره‌نامان را مسلم نيست پنهان آمدننيم شب پنهان به کوي دوست گم نامان شوند
مشعله برکرده سوي گنج نتوان آمدنبر سر گنج آن شود کو پي به تاريکي برد
کي توان با نعل پيش تخت سلطان آمدنجان در اين ره نعل کفش آمد بيندازش ز پاي
بال و پر بگذار تا بتواني آسان آمدنگرچه تنگ است اي پسر با پر نگنجد هيچ مرغ
پس نهان از خاکيان در خون ايمان آمدنشرط خاقاني است از کفر آشکارا دم زدن