شد آبروي عاشقان از خوي آتش‌ناک تو

شاعر : خاقاني

بنشين و بنشان باد خويش اي جان عاشق خاک توشد آبروي عاشقان از خوي آتش‌ناک تو
کز بس شکار آويختن فرسوده شد فتراک توبس کن ز شور انگيختن وز خون ناحق ريختن
وي قد خوبان خم شده پيش قد چالاک تواي قدر ايمان کم شده زان زلف سر درهم شده
روزي نگفتي کاي فلان اينک دل غم‌ناک توبردي دل من ناگهان کردي به زلف اندر نهان
روزم به شب بگريخته زان غمزه‌ي بي‌باک تواي اسب هجر انگيخته نوشم به زهر آميخته
بر من جهاني مرد و زن بخشوده‌اند الا که تومرغان و ماهي در وطن آسوده‌اند الا که من
چون يافتي بگشاي لب کاينک دل صد چاک تودل گم شد از من بي‌سبب برکن چراغ و دل طلب
محروم چون ماند اي عجب خاقاني از ترياک تودل خستگان را بي‌طلب ترياک‌ها بخشي ز لب