شد آبروي عاشقان از خوي آتشناک تو شاعر : خاقاني بنشين و بنشان باد خويش اي جان عاشق خاک تو شد آبروي عاشقان از خوي آتشناک تو کز بس شکار آويختن فرسوده شد فتراک تو بس کن ز شور انگيختن وز خون ناحق ريختن وي قد خوبان خم شده پيش قد چالاک تو اي قدر ايمان کم شده زان زلف سر درهم شده روزي نگفتي کاي فلان اينک دل غمناک تو بردي دل من ناگهان کردي به زلف اندر نهان روزم به شب بگريخته زان غمزهي بيباک تو اي اسب هجر انگيخته نوشم به زهر آميخته بر من جهاني...