اي از پي آشوب ما از رخ نقاب انداخته

شاعر : خاقاني

لعل تو سنگ سرزنش بر افتاب انداختهاي از پي آشوب ما از رخ نقاب انداخته
شب با جمال موي تو، مشکين حجاب انداختهمه با خيال روي تو، گم‌گشته اندر کوي تو
وي خستگان را خارها در جاي خواب انداختهاي عاقلان را بارها بر لب زده مسمارها
زلف تو در حلق دلم مشکين طناب انداختهاي کرده غارت منزلم آتش زده آب و گلم
خواب مرا هم نيم شب بسته به آب انداختهزان نرگس جادو نسب جان مرا بگرفته تب
خاکي دلم بگذاشتي در خون ناب انداختهدل بر خسي بگماشتي کز خاک ره برداشتي
وز ناي حلق افغان‌کنان بانگ رباب انداختهچون چنگ خود نوحه‌کنان مانند دف بر رخ زنان
سيارها نيلوفرش بر افتاب انداختهز آسيب دست دلبرش نيلي شده سيمين برش
مدح تو اندر کام ما ذوق شراب انداختهاي خوش بتو ايام ما بر دفتر تو نام ما
در دل عنا افروخته، جان در عذاب انداختهخاقاني دل‌سوخته با جور توست آموخته