اي از پي آشوب ما از رخ نقاب انداخته شاعر : خاقاني لعل تو سنگ سرزنش بر افتاب انداخته اي از پي آشوب ما از رخ نقاب انداخته شب با جمال موي تو، مشکين حجاب انداخته مه با خيال روي تو، گمگشته اندر کوي تو وي خستگان را خارها در جاي خواب انداخته اي عاقلان را بارها بر لب زده مسمارها زلف تو در حلق دلم مشکين طناب انداخته اي کرده غارت منزلم آتش زده آب و گلم خواب مرا هم نيم شب بسته به آب انداخته زان نرگس جادو نسب جان مرا بگرفته تب خاکي دلم بگذاشتي در خون...