اي سرو غنچه لب ز گلستان کيستي

شاعر : خاقاني

وي ماه روز وش ز شبستان کيستياي سرو غنچه لب ز گلستان کيستي
سايه نشين ديده‌ي گريان کيستيبا لعل نيم ذره‌ي خندان چو آفتاب
گويي کز ايزد آمده در شان کيستياي آيتي که سجده کنم چون رسم به تو
خردي هنوز طفل زبان دان کيستيپشت من از زبان شکسته شکست خورد
بي‌شرم کودکي ز دبستان کيستيمهري نه بر زبانت و مهري نه بر دلت
جوياي آنکه آينه‌ي جان کيستيچون شانه‌ي سر است گل آلود پاي دل
امشب به وعده‌ي دل بريان کيستيدوشت نياز اين جگر سوخته نبود
تا تو کجائي امشب و مهمان کيستيخاکي دلم در آتش و خون آب مي‌شود
تا نوش جام و خوش نمک‌خوان کيستياز ديده جرعه دان کنم از رخ نمک‌ستان
آگه نيم که صورت ايوان کيستيمحراب جان مايي ازين مايه آگهم
اي از صفت برون شده تو آن کيستيبر هر صفت که داري خاقاني آن توست