خاک شدم در تو را آب رخم چرا بري

شاعر : خاقاني

داشتمت به خون دل خون دلم چرا خوريخاک شدم در تو را آب رخم چرا بري
پرده‌ي روي تو شدم پرده‌ي من چرا درياز سر غيرت هوا چشم ز خلق دوختم
بيش مکن مضايقه زانکه رسيد مشتريوصل تو را به جان و دل مي‌خرم و نمي‌دهي
گه به شگرفي و تري هوش مرا همي بريگه به زبان مادگان عشوه‌ي خوش همي دهي
لاغر از آن نمي‌شود چون بره‌ي دو مادريعشق تو را نواله شد گاه دل و گهي جگر
چاره چه خاقني اگر کيسه رسد به لاغريکيسه هنوز فربه است از تو از آن قوي دلم
بحر ز قاعده نشد تا تو بهانه ناوريگرچه به موضع لبت مفتعلن دوباره شد