خاک شدم در تو را آب رخم چرا بري شاعر : خاقاني داشتمت به خون دل خون دلم چرا خوري خاک شدم در تو را آب رخم چرا بري پردهي روي تو شدم پردهي من چرا دري از سر غيرت هوا چشم ز خلق دوختم بيش مکن مضايقه زانکه رسيد مشتري وصل تو را به جان و دل ميخرم و نميدهي گه به شگرفي و تري هوش مرا همي بري گه به زبان مادگان عشوهي خوش همي دهي لاغر از آن نميشود چون برهي دو مادري عشق تو را نواله شد گاه دل و گهي جگر چاره چه خاقني اگر کيسه رسد به لاغري کيسه هنوز...