دلم خاک تو شد گو باش من خون مي‌خورم باري

شاعر : خاقاني

ز دست اين دل خاکي به دست خون درم باريدلم خاک تو شد گو باش من خون مي‌خورم باري
تو نو نو کعبتين ميزن که من در ششدرم باريمرا مهره به کف ماند تو را داو روان حاصل
سپاس زندگاني نيست بي‌تو بر سرم باريگر از من رخ نهان کردي سپاس حق کنون کردم
من آن جو سنگ خالت را به صد جان مي‌خرم باريمرا گر خال گندم‌گونت جوجو مي‌کند گو کن
که آن رخ آينه سيماست من خاکسترم باريمپوش آن رخ ز من کخر ز من نگزيرد آن رخ را
چه شب‌ها زنده مي‌دارم چه تب‌ها مي‌برم باريمرا دردي است ناپرسان مپرس از من که سربسته
چه جاي دشمن است اي دوست خود را مي‌خورم باريچو آهي برکشم از دل مگو اي دوست دشمن خور
که بر خاک عراق اين بار بي‌دل نگذرم باريدلم گر باز مي‌ندهي دل ديگر به وامم ده
جهان را گرچه ريحانم تو را خاک درم باريجهان گفتي سفالي دان که خاقاني است ريحانش
گر آن درياست وين خورشيد من نيلوفرم باريبه لشکرگاه دارم روي وبر سلطان فشانم جان