برد به دست نخست هستي ما را ز ما | | عشق بيفشرد پا بر نمط کبريا |
زانکه نگنجد در او هستي ما و شما | | ما و شما را به نقد بي خوديي در خور است |
عقل در اين خطه کيست؟ شحنهي راه فنا | | چرخ در اين کوي چيست؟ حلقهي درگاه راز |
بر در اين دار ملک، کي شوي اين بينوا | | بر سر اين سر کار کي رسي اي ساده دل |
هست به بازار دل يوسف تو کم بها | | هست به معيار عشق گوهر تو کم عيار |
جوشن صورت بدر، معرکه اينک درآ | | ديدهي ظاهر بدوز، بارگه اينک ببين |
بهر شهنشاه دان هم صفت و هم صفا | | بهرهي درگاه دان هم خطر و هم خطاب |
در ره صورت يکي است مردم و مردم گيا | | در صفت مردان بيار قوت معني از آنک |
پس به تماشا گذر آن سوي مصر بقا | | اول، غسلي بکن زين سوي نيل عدم |
کم ز بنفشه مباش دوخته نيلي وطا | | گيرم چون گل نهاي ساخته خونين لباس |
بر سر راهي که نيست تا ابدش منتها | | خيز که استادهاند راهروان ازل |
از سر طاق فلک تا به حد استوا | | مرکب همت بتاز يک ره و بيرون جهان |
دانهي دل کن نثار بر سر اصحابنا | | مردمهي چشم ساز نعل پي صوفيان |
بر شجر لا نگر مرغدلان خوش نوا | | در کنف فقر بين سوختگان خام نوش |
هر يکي از قرب و قدر چون ملک و پادشا | | هر يکي از رنگ و راي چون فلک و آفتاب |
قبهي ازرق شعار، خسرو زرين غطا | | خادم اين جمع دان و آبده دستشان |
گنج روان زير دلق مار نهان در عصا | | صاحب دلق و عصا چون خضر و چون کليم |
پير تجشم نهاد زشت شبانگه لقا | | کرده به ديوان دل چرخ و زمين را لقب |
پيش در لا اله بسته ميان هم چو لا | | از گه عهد الست چيره زبان در بلي |
داده به وقت نوا نقد دو عالم عطا | | کرده به هنگام حال حلهي نه چرخ چاک |
رايج اين را دغل بازي آن را دغا | | رستهي دهر و فلک ديده و بشناخته |
در صف فغفور آز کرده به همت غزا | | بهر فريدون راز کرده ز عصمت علم |
گويد خاقانيا خاک توام مرحبا | | از اثر داغشان هردم سلطان عشق |
رو به صفت بازگرد بر در اصحاب ما | | رو به هنر صدر جوي بر در صدر جهان |
مکرم اخوان فقر بر سر خوان رضا | | جاه براهيم بين گشته براهيموار |
کز مدد علم اوست نصرت حزب خدا | | حافظ اعلام شرع ناصر دين رسول |
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}