اي صفت زلف تو غارت ايمان ما

شاعر : خاقاني

عشق جهان سوز تو بر دل ما پادشااي صفت زلف تو غارت ايمان ما
بر سر ميدان توست دست گشاده هوابر در ايوان توست پاي شکسته خرد
صد ستم از روزگار وز دل تو يک جفاصد لطف از کردگار وز لب تو يک سخن
وز مژه‌ي تو نکرد هيچ خدنگي خطااز رخ تو کس نداد هيچ نشاني تمام
بس که بپيموده‌ايم عالم خوف و رجااي تو ز ما بيخبر ما به تمناي تو
گه به نظر بشکنيم چشم رقيب تو راگاه بدزديم چشم از تو ز بيم رقيب
وصل تو مهر تب است در دهن اژدهالعل تو طرف زر است بر کمر آفتاب
بو که به ديوان عشق نام برآيد مرابر سر کوي تو من نايب خاقانيم
گرچه به شب‌هاي هجر طال علي البلاصبح اميد مني طاب عليک الصبوح
ليک نگنجم همي در حرم مقتداموي شکافم به شعر موي شدستم ز غم
خواجه‌ي موسي سخن مهتر احمد سخاصدر براهيم نام راد سليمان جلال
برد ز انصاف او فصل بهاران، بهايافت ز الطاف او عالم فرتوت، فر