به فلک تخته در ندوخته‌اند

شاعر : خاقاني

چشم خورشيد بر ندوخته‌اندبه فلک تخته در ندوخته‌اند
شمس را بر قمر ندوخته‌اندکوه را در هوا نداشته‌اند
پرده‌ها بر بصر ندوخته‌اندديده بانان بام عالم را
بر پرند سحر ندوخته‌اندچرخ و انجم پلاس شام هنوز
زرد وسرخي دگر ندوخته‌اندروز وشب را به عرض شام و شفق
ژنده تازه‌تر ندوخته‌اندآسمان را به جاي دلق کبود
از قباشان کمر ندوخته‌اندعالم آن عالم است و دهر آن دهر
گر به مسمار در ندوخته‌اندپس در داد بسته چون مانده‌است
بهر قد بشر ندوخته‌انددير گاهي است تا لباس کرم
خود به دست نظر ندوخته‌اندخود به پاي رضا نبافته‌اند
در زيان قدر ندوخته‌اندخلعتي کان ز تار و پود وفاست
به طراز هنر ندوخته‌اندبر تن ناقصان قباي کمال
که کلاهش به سر ندوخته‌اندهنري سرفکنده چون لاله است
کيسه جز لعل تر ندوخته‌اندبي هنر خوش چو گل که بر کمرش
بر کله صد گهر ندوخته‌انديک سر سفله نيست کز فلکش
که بر او پاره بر ندوخته‌اندنيست آزاده را قبا نمدي
کفنش جز به زر ندوخته‌اندسگ حيزي بمرد در بغداد
جز نسيج آستر ندوخته‌اندابره‌ي ما ز خام و خامان را
زهره را بر جگر ندوخته‌اندصبر ميکن که جز به مردي صبر
باز را چشم بر ندوخته‌اندديده مگشا که جز براي کمال
از پي شير نر ندوخته‌اندگور چشمي که بر تن يوز است
صدره‌ي کام اگر ندوخته‌اندجوشن عقل داده‌اند تو را
کت لباس بطر ندوخته‌اندپاي در دامن قناعت کش
گرت چشم عبر ندوخته‌اندبنگر احوال دهر خاقاني