روزم فرو شد از غم، هم غم‌خواري ندارم

شاعر : خاقاني

رازم برآمداز دل، هم دلبري ندارمروزم فرو شد از غم، هم غم‌خواري ندارم
هر منزلي و ماهي من اختري ندارمهر مجلسي و شمعي من تابشي نبينم
چندين صدف گشادم، هم گوهري ندارمغواص بحر عشقم، بر ساحل تمني
خورشيد را بجز دل نيلوفري ندارماميد را بجز غم سرمايه‌اي نبينم
جز جان جوي نبينم جز رخ زري ندارمزر زر کنند ياران، من جو جوم که در کف
برجور خوش کنم دل چون داوري ندارماز هر که داد خواهم بيداد بينم آوخ
با بدتري بسازم چون بهتري ندارمبر دشمنان نهم دل چون دوستان نبينم
جلاب هر طبيبي بي‌نشتري ندارمريحان هر سفالي بي‌کژدمي نبينم
دارم هزار انده و انده بري ندارمخاقاني غريبم، در تنگناي شروان
جز پهلوان ايران ياري‌گري ندارمياران چو کيد قاطع بر دفع کيد ايشان