شکر وضو کند به در مسجد الحرام | | سازد وضو به مسجد اقصي به آب چشم |
بگذشته ز آتشين پل اين طاق آب فام | | آب محيط را ز کرامات کرده پل |
نور از کلاه مغربي او برد به وام | | هر شب قباي مشرقي صبح را فلک |
سرمست بختياست نه مي ديده و نه جام | | پي کور شبروي است نه ره جسته و نه زاد |
بختي که ديد يافته حبل المتين زمام | | شبرو که ديد ساخته نور مبين چراغ؟ |
نسپرده دل به بوقلمون باف صبح و شام | | ننموده رخ به آينه گردان مهر و ماه |
تسبيح او و عقد ثريا ز يک نظام | | تقطيع او و ازرق گردون ز يک شعار |
خوش دم چو مشک چيني و حرفش همه کلام | | پر دل چو جوز هندي و مغزش همه خرد |
چونان که مور ريزهي عنقاست زال سام | | عنقاست مور ريزه خور سفرهي سخاش |
در حلق ديو خام چو رستم فکند خام | | چون زال پيرزاده به طفلي و عاقبت |
خاکي لباس کوته و نوري رداش تام | | پوشد لباس خاکي ما را رداي نور |
باز افکنش ز نور و فراويزش از ظلام | | دلقش هزار ميخي چرخ و به جيب چاک |
گنجور رايگان و لگذ خستهي عوام | | گاهي کبودپوش چو خاک است و همچو خاک |
شوريده ومسلسل و تازان ز هر عظام | | گاهي سفيدپوش چو آب است و همچو آب |
پوشد برهنگان را چون آفتاب بام | | گاه از همه برهنهتر آيد چو آفتاب |
کامد چهل صباح و چهل اصل و يک قيام | | او بود نقطه حرف الف دال ميم را |
راکع بماند دال و تشهد نمود لام | | زو ديد آن نماز که قائم بود الف |
گاهي به ديو هفت سري برکند لگام | | گاهي براق چار ملک را لگام گير |
صوفي کار آبکن از خون انتقام | | با آب کار تيغ و چون تيغ از غذاي نفس |
عشقي چو قيس عامري و عروهي حزام | | در بند عشق شاهد و هم عشق شاهدش |
زو شاهدي گرفته و رفته ره ملام | | در صورتي که ديده جمالش صور نگار |
زو قبله کرده و شده سرمست و مستهام | | در آينه عنايت صيقل شناخته |
ايمن به کوه کشتي و خرم ز سام و حام | | چون نوح پير عشق و ز طوفان مهلکات |
کز آتش نشاط شود آبش از مسام | | ريزان ز ديده اشک طرب چون درخت رز |
بر ديده نام عشق رقم کرده چون حمام | | در وجد و حال همچو حمام است چرخ زن |
گردد زمين ز سرعت رقصش فلک خرام | | گردد فلک ز حيرت حالش زمين نشين |
ميري که مير هشت جنان شايدش غلام | | پيري که پير هفت زيبدش مريد |
کازرده ديد جان من از غصهي لام | | آمد مسيحوار به بيمار پرس من |
چون عاج و آبنوس شکافد دل کرام | | کاين آبنوس و عاج شب و روز و روز و شب |
کارد ز عجز روي به ديوار پشت مام | | من دست بر جبين ز سر درد چون جنين |
خالي خزينه از درم و کاسه از طعام | | من چفته چنگ و گم شده سر ناي و چون رباب |
غم به نوالهي من و خون جگر ادام | | در مطبخ فلک که دو نان است گرم و سرد |
خون تيغ راحلي است چو بيرون شد از نيام | | غم مرد را غذاست چو فارغ شد از جهان |
پوشيد بام را سر دندانش نور فام | | او کز درم درآمد و دندان سپيد کرد |
کرسي نهاده ديد برآمد سه چار گام | | سردابه ديد حجره فرو رفت يک دو پي |
گر مشکليت هست سالات کن تمام | | بنشست و خطبه کرد به فصل الخطاب و گفت |
ميپرس پوست کنده چو بادام کان کدام | | سربسته همچو فندق اشارت همي شنو |
گفتا توان اگر نشود ديو پايدام | | گفتم به پايگاه ملايک توان رسيد؟ |
گفتا توان اگر ز شريعت کني حسام | | گفتم گلوي ديو طبيعت توان بريد؟ |
گفتا توان اگر به رياضت کنيش رام | | گفتم هوا به مرکب خاکي توان گذشت؟ |
گفتا توان اگر نشود نفس اسير کام | | گفتم کليد گنج معراف توان شناخت؟ |
گفتا توان اگر نبود مرکبت جمام | | گفتم ز وادي بشريت توان گذشت؟ |
گفتا توان اگر نشدي شاه شاهقام | | گفتم ز شاه هفت تنان دم توان شنيد؟ |
بر سوک شاه شرع سيه پوش بر دوام | | خاقانيا به سوک پسر داشتي کبود |
بر مرگ زادهي حفده خواجهي همام | | کارواح سبز پوش سيهجامهاند پاک |
صدر الشريعه حجت حق مفتي انام | | شيخ الائمه عمدهي دين قدوهي هدي |
بودند زمزم و حجر الاسود و مقام | | او کعبهي علوم و کف و کلک و مجلسش |
او و همه سران حجر الاسود و رخام | | او و همه جهان مثل زمزم و خلاب |
تا کرده بودم از حجر الاسود استلام | | زمزم نماي بود به مدحش زبان من |
چون مصر و کوفه بود نشابور ز احترام | | زان بوحنيفه مرتبت شافعي بيان |
تبريز شد هزار نشابور ز احتشام | | پس چون رکاب او ز نشابور در رسيد |
تبريز شد ز رتبت او روضة السلام | | تب ريزهاي بدعت تبريز برگرفت |
خاکي است کاندر او اسد الله کند کنام | | من خاک خاک او که ز تبريز کوفه ساخت |
کو داشت هر دو را به پناه يک اهتمام | | از همتش اتابک و سلطان حيات يافت |
اين شمس در کسوف شد، آن بدر در غمام | | چون او برفت اتابک و سلطان ز پس برفت |
او خفت و فتنهها دشه بيدار لاينام | | او رفت و سينهها شده بيمار لايعاد |
از بوي نافه عطسهي مشکين زند مشام | | بر تربتش که تبت و چين شد چو بگذري |
زرين ترنج فلکهي اين نيل گون خيام | | چون سيب نخل بند بريزد به سوک او |
با امت استقامت و با ملت انتظام | | ز انفاس عمدة الدين در شرق و غرب بود |
امت چو شاخ قومه الشيخ فاستقام | | ملت چو عقد نظمه الصدر فانتظم |
ذاتش ز خلق چون شب قدر از مه صيام | | جاهش ز دهر چون مه عيد از صف نجوم |
کاندر جهان به کندريي بودني نظام | | او بود صد جويني و غرالي اينت غبن |
کردي به ريسمان اشاراتش اعتصام | | آن ريسمان فروش که از آسمان سروش |
کرديد چو حلقه بر در فرمانش التزام | | وان قفلگر که بود کليد سراي علم |
من ينکر المهيمن آن يحيي العظام | | يحيي صفات بود چو ياسين و خصم اوست |
ياجوج بود نطفهي آدم به احتلام | | خصمش به مستي آمد از ابليس هم چنان که |
کز مشک بينصيب بود مغز با زکام | | گر ناقصي نديد کمالش عجب مدار |
با داغ و درد زيست در اين دهر ناقوام | | بودي قوام شرع و به پيري ز مرگ تاج |
اينک پلنگ در برص و شير در جذام | | آري به داغ و دردسرانند نامزد |
مصروع و تب زده است و سها ايمن از سقام | | خورشيد شاه انجم و هم خانهي مسيح |
چون روح شد چه نوش و چه حنظل نصيب کام | | چون خواجه شد چه نور و چه ظلمت قرين دهر |
بيشهسوار زابل نه رخش و نه ستام | | بيمقتداي ملت نه کلک و نه کتاب |
زانم به نامه آيت حق کرده بود نام | | او سورهي حقايق و من کمتر آيتش |
اين نامه را که داشت ز مشک ختن ختام | | حرز فرشتگان چپ و راست ميکنم |
کو نامه نيست عروهي وثقي است لا انفصام | | اين نامه بر سر دو جهان حجت من است |
کايمن کند ز هول سباع و شر هوام | | اين نامه هفت عضو مرا هفت هيکل است |
گرد من از نظارهي آن نامه ازدحام | | آيم به حشر نامهي او بسته بر جبين |
تمتام ناتمام سخن بود بو تمام | | تا وصف او تميمهي من شد بجنب من |
بر پاک تن حلال بود بر جنب حرام | | وصفش مطهر است چو قرآن که خواندنش |
حسان پس از رسول و فرزدق پس از هشام | | بياو سخن نرانم وکي پرورد سخن |
از مرگ خواجه رفت جراحت ز التيام | | خود بر دلم جراحت مرگ رشيد بود |
آن روز کامدش ز رسول اجل پيام | | گر صد رشيد داشتمي کردمي فداش |
پازهر خواهم از همم سيد همام | | گر زهر جان گزاي فراقش دلم بسوخت |
کاثار مجد او چو ابد باد مستدام | | اقضي القضاة حجة الاسلام زين دين |
دارد خلافة الحق در موضع سهام | | سيف الحق افضلابن محمد که طالعش |
من نامرادي دلش از دهر مشنوام | | حق در حقش دعاي من از صدق بشنواد |
هر صبح بوي چشمهي خضر آيدش ز کام | | آن پير ما که صبح لقائي است خضر نام |
با پختگيش جوهر خورشيد خام خام | | با برتريش گوهر جمشيد پست پست |
گه گه کند به زاويهي خاکيان مقام | | تنها روي ز صومعهداران شهر قدس |
وينجا به دست چپ بودش تکيهگاه عام | | آنجا بود سجادهي خاصش به دست راست |
بيرون ازين سراچه که هست آسمانش نام | | بوده زمين خانقهش بام آسمان |
سر بر کند به حلقهي اصحاف کهف شام | | چون پاي در کند ز سر صفهي صفا |
ز ايزد بر او تحيت و از عرشيان سلام | | دار السلام اهل هدي باد صدر او |
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}