سازد وضو به مسجد اقصي به آب چشم

سازد وضو به مسجد اقصي به آب چشم شاعر : خاقاني شکر وضو کند به در مسجد الحرام سازد وضو به مسجد اقصي به آب چشم بگذشته ز آتشين پل اين طاق آب فام آب محيط را ز کرامات کرده پل نور از کلاه مغربي او برد به وام هر شب قباي مشرقي صبح را فلک سرمست بختي‌است نه مي ديده و نه جام پي کور شبروي است نه ره جسته و نه زاد بختي که ديد يافته حبل المتين زمام شبرو که ديد ساخته نور مبين چراغ؟ نسپرده دل به بوقلمون باف صبح و شام ننموده رخ به آينه گردان مهر و ماه ...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سازد وضو به مسجد اقصي به آب چشم
سازد وضو به مسجد اقصي به آب چشم
سازد وضو به مسجد اقصي به آب چشم

شاعر : خاقاني

شکر وضو کند به در مسجد الحرامسازد وضو به مسجد اقصي به آب چشم
بگذشته ز آتشين پل اين طاق آب فامآب محيط را ز کرامات کرده پل
نور از کلاه مغربي او برد به وامهر شب قباي مشرقي صبح را فلک
سرمست بختي‌است نه مي ديده و نه جامپي کور شبروي است نه ره جسته و نه زاد
بختي که ديد يافته حبل المتين زمامشبرو که ديد ساخته نور مبين چراغ؟
نسپرده دل به بوقلمون باف صبح و شامننموده رخ به آينه گردان مهر و ماه
تسبيح او و عقد ثريا ز يک نظامتقطيع او و ازرق گردون ز يک شعار
خوش دم چو مشک چيني و حرفش همه کلامپر دل چو جوز هندي و مغزش همه خرد
چونان که مور ريزه‌ي عنقاست زال سامعنقاست مور ريزه خور سفره‌ي سخاش
در حلق ديو خام چو رستم فکند خامچون زال پيرزاده به طفلي و عاقبت
خاکي لباس کوته و نوري رداش تامپوشد لباس خاکي ما را رداي نور
باز افکنش ز نور و فراويزش از ظلامدلقش هزار ميخي چرخ و به جيب چاک
گنجور رايگان و لگذ خسته‌ي عوامگاهي کبودپوش چو خاک است و همچو خاک
شوريده ومسلسل و تازان ز هر عظامگاهي سفيدپوش چو آب است و همچو آب
پوشد برهنگان را چون آفتاب بامگاه از همه برهنه‌تر آيد چو آفتاب
کامد چهل صباح و چهل اصل و يک قياماو بود نقطه حرف الف دال ميم را
راکع بماند دال و تشهد نمود لامزو ديد آن نماز که قائم بود الف
گاهي به ديو هفت سري برکند لگامگاهي براق چار ملک را لگام گير
صوفي کار آب‌کن از خون انتقامبا آب کار تيغ و چون تيغ از غذاي نفس
عشقي چو قيس عامري و عروه‌ي حزامدر بند عشق شاهد و هم عشق شاهدش
زو شاهدي گرفته و رفته ره ملامدر صورتي که ديده جمالش صور نگار
زو قبله کرده و شده سرمست و مستهامدر آينه عنايت صيقل شناخته
ايمن به کوه کشتي و خرم ز سام و حامچون نوح پير عشق و ز طوفان مهلکات
کز آتش نشاط شود آبش از مسامريزان ز ديده اشک طرب چون درخت رز
بر ديده نام عشق رقم کرده چون حمامدر وجد و حال همچو حمام است چرخ زن
گردد زمين ز سرعت رقصش فلک خرامگردد فلک ز حيرت حالش زمين نشين
ميري که مير هشت جنان شايدش غلامپيري که پير هفت زيبدش مريد
کازرده ديد جان من از غصه‌ي لامآمد مسيح‌وار به بيمار پرس من
چون عاج و آبنوس شکافد دل کرامکاين آبنوس و عاج شب و روز و روز و شب
کارد ز عجز روي به ديوار پشت ماممن دست بر جبين ز سر درد چون جنين
خالي خزينه از درم و کاسه از طعاممن چفته چنگ و گم شده سر ناي و چون رباب
غم به نواله‌ي من و خون جگر ادامدر مطبخ فلک که دو نان است گرم و سرد
خون تيغ راحلي است چو بيرون شد از نيامغم مرد را غذاست چو فارغ شد از جهان
پوشيد بام را سر دندانش نور فاماو کز درم درآمد و دندان سپيد کرد
کرسي نهاده ديد برآمد سه چار گامسردابه ديد حجره فرو رفت يک دو پي
گر مشکليت هست سالات کن تمامبنشست و خطبه کرد به فصل الخطاب و گفت
مي‌پرس پوست کنده چو بادام کان کدامسربسته همچو فندق اشارت همي شنو
گفتا توان اگر نشود ديو پايدامگفتم به پايگاه ملايک توان رسيد؟
گفتا توان اگر ز شريعت کني حسامگفتم گلوي ديو طبيعت توان بريد؟
گفتا توان اگر به رياضت کنيش رامگفتم هوا به مرکب خاکي توان گذشت؟
گفتا توان اگر نشود نفس اسير کامگفتم کليد گنج معراف توان شناخت؟
گفتا توان اگر نبود مرکبت جمامگفتم ز وادي بشريت توان گذشت؟
گفتا توان اگر نشدي شاه شاهقامگفتم ز شاه هفت تنان دم توان شنيد؟
بر سوک شاه شرع سيه پوش بر دوامخاقانيا به سوک پسر داشتي کبود
بر مرگ زاده‌ي حفده خواجه‌ي همامکارواح سبز پوش سيه‌جامه‌اند پاک
صدر الشريعه حجت حق مفتي انامشيخ الائمه عمده‌ي دين قدوه‌ي هدي
بودند زمزم و حجر الاسود و مقاماو کعبه‌ي علوم و کف و کلک و مجلسش
او و همه سران حجر الاسود و رخاماو و همه جهان مثل زمزم و خلاب
تا کرده بودم از حجر الاسود استلامزمزم نماي بود به مدحش زبان من
چون مصر و کوفه بود نشابور ز احترامزان بوحنيفه مرتبت شافعي بيان
تبريز شد هزار نشابور ز احتشامپس چون رکاب او ز نشابور در رسيد
تبريز شد ز رتبت او روضة السلامتب ريزهاي بدعت تبريز برگرفت
خاکي است کاندر او اسد الله کند کناممن خاک خاک او که ز تبريز کوفه ساخت
کو داشت هر دو را به پناه يک اهتماماز همتش اتابک و سلطان حيات يافت
اين شمس در کسوف شد، آن بدر در غمامچون او برفت اتابک و سلطان ز پس برفت
او خفت و فتنه‌ها دشه بيدار لايناماو رفت و سينه‌ها شده بيمار لايعاد
از بوي نافه عطسه‌ي مشکين زند مشامبر تربتش که تبت و چين شد چو بگذري
زرين ترنج فلکه‌ي اين نيل گون خيامچون سيب نخل بند بريزد به سوک او
با امت استقامت و با ملت انتظامز انفاس عمدة الدين در شرق و غرب بود
امت چو شاخ قومه الشيخ فاستقامملت چو عقد نظمه الصدر فانتظم
ذاتش ز خلق چون شب قدر از مه صيامجاهش ز دهر چون مه عيد از صف نجوم
کاندر جهان به کندريي بودني نظاماو بود صد جويني و غرالي اينت غبن
کردي به ريسمان اشاراتش اعتصامآن ريسمان فروش که از آسمان سروش
کرديد چو حلقه بر در فرمانش التزاموان قفل‌گر که بود کليد سراي علم
من ينکر المهيمن آن يحيي العظاميحيي صفات بود چو ياسين و خصم اوست
ياجوج بود نطفه‌ي آدم به احتلامخصمش به مستي آمد از ابليس هم چنان که
کز مشک بي‌نصيب بود مغز با زکامگر ناقصي نديد کمالش عجب مدار
با داغ و درد زيست در اين دهر ناقوامبودي قوام شرع و به پيري ز مرگ تاج
اينک پلنگ در برص و شير در جذامآري به داغ و دردسرانند نامزد
مصروع و تب زده است و سها ايمن از سقامخورشيد شاه انجم و هم خانه‌ي مسيح
چون روح شد چه نوش و چه حنظل نصيب کامچون خواجه شد چه نور و چه ظلمت قرين دهر
بي‌شهسوار زابل نه رخش و نه ستامبي‌مقتداي ملت نه کلک و نه کتاب
زانم به نامه آيت حق کرده بود ناماو سوره‌ي حقايق و من کمتر آيتش
اين نامه را که داشت ز مشک ختن ختامحرز فرشتگان چپ و راست مي‌کنم
کو نامه نيست عروه‌ي وثقي است لا انفصاماين نامه بر سر دو جهان حجت من است
کايمن کند ز هول سباع و شر هواماين نامه هفت عضو مرا هفت هيکل است
گرد من از نظاره‌ي آن نامه ازدحامآيم به حشر نامه‌ي او بسته بر جبين
تمتام ناتمام سخن بود بو تمامتا وصف او تميمه‌ي من شد بجنب من
بر پاک تن حلال بود بر جنب حراموصفش مطهر است چو قرآن که خواندنش
حسان پس از رسول و فرزدق پس از هشامبي‌او سخن نرانم وکي پرورد سخن
از مرگ خواجه رفت جراحت ز التيامخود بر دلم جراحت مرگ رشيد بود
آن روز کامدش ز رسول اجل پيامگر صد رشيد داشتمي کردمي فداش
پازهر خواهم از همم سيد همامگر زهر جان گزاي فراقش دلم بسوخت
کاثار مجد او چو ابد باد مستداماقضي القضاة حجة الاسلام زين دين
دارد خلافة الحق در موضع سهامسيف الحق افضل‌ابن محمد که طالعش
من نامرادي دلش از دهر مشنوامحق در حقش دعاي من از صدق بشنواد
هر صبح بوي چشمه‌ي خضر آيدش ز کامآن پير ما که صبح لقائي است خضر نام
با پختگيش جوهر خورشيد خام خامبا برتريش گوهر جمشيد پست پست
گه گه کند به زاويه‌ي خاکيان مقامتنها روي ز صومعه‌داران شهر قدس
وينجا به دست چپ بودش تکيه‌گاه عامآنجا بود سجاده‌ي خاصش به دست راست
بيرون ازين سراچه که هست آسمانش نامبوده زمين خانقهش بام آسمان
سر بر کند به حلقه‌ي اصحاف کهف شامچون پاي در کند ز سر صفه‌ي صفا
ز ايزد بر او تحيت و از عرشيان سلامدار السلام اهل هدي باد صدر او


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.