بس وفا پرورد ياري داشتم

شاعر : خاقاني

بس به راحت روزگاري داشتمبس وفا پرورد ياري داشتم
گرنه روشن روي کاري داشتمچشم بد دريافت کارم تيره کرد
خوان آن سلوت که باري داشتماز لب و دندان من بدرود باد
در هر انگشتي شماري داشتمگنج دولت مي‌شمردم لاجرم
گريه در بر گويم آري داشتمخنده در لب گوئي اهلي داشتي
هم دلي هم يار غاري داشتممن نبودم بي‌دل و يار اين چنين
بس به آئين يادگاري داشتمآن نه يار آن يادگار عمر
کاشنا دل رازداري داشتمراز من بيگانه کس نشنيده بود
کز جهان انده گساري داشتمهرگز از هيچ اندهم انده نبود
کاندر انده اختياري داشتمانده آن خوردم که بايستي مرا
از طرب دلدل سواري داشتمآن دل دل کو که در ميدان لهو
هم به باغ دل بهاري داشتمپيش کز بختم خزان غم رسيد
گرنه باري بيخ و باري داشتمبارم انده ريخت بيخم غم شکست
کاندرون دل شراري داشتمني بدم آتش ز من در من فتاد
کار ساز و ساز کاري داشتمکس مرا باور ندارد کز نخست
هم نپندارم که ياري داشتممن ز بي‌ياري چو در خود بنگرم