گشت ز سير شهاب روي هوا پر سنان | | دوش چو سلطان چرخ تافت به مغرب عنان |
يافت ز انجم فروغ انجمن کهکشان | | داد به گيتي ظلام سايهي خاک سياه |
شد چو جهنم به وصف دمهي ارض از دخان | | گشت چو جنت ز نور قبهي چرخ از نجوم |
مهرهي زرين مهر کرد نهان در دهان | | شام مشعبد نمود حقهي ماه و به لعب |
ناچخ سيمين ماه کرد پديد آسمان | | چون سپر زر مهر گشت نهان زير خاک |
پيکر جرم هلال گشت پديد از ميان | | مطرد سرخ شفق دست هوا کرد شق |
گاه همي شد پديد، گاه همي شد نهان | | راست چو از آينه عکس خيال پري |
گه چو جمال يقين، گه چو خيال گمان | | ديدن و ناديدنش بود به نزديک خلق |
ساکن آن خواجهي فاضل و نيکو بيان | | وز بر ايوان ماه بارگهي بود خوب |
قاسم ارزاق خلق، خامهي او در بنان | | نسخت اسرار غيب دفتر او بر کنار |
حوروشي اندر آن غيرت حور جنان | | وز بر آن بارگاه بزمگهي بود خوش |
چنگ زن و باده نوش رقص کن و شعر خوان | | سرو قد و ماه روي لاله رخ و مشک موي |
همچو قضا کامکار، همچو قدر کام ران | | وز بر آن بزمگاه، نوبتي خسروي |
والي اوج و حضيض، عامل دريا و کان | | خسرو شمشير و شير باعث ليل و نهار |
خوني خنجر گزار، صفدر آهن کمال | | وز بر آن نوبتي خيمهي ترکي که هست |
گرد برآرد به حکم گاه وبال و قران | | آتشيي کز هوا آب سر تيغ او |
کوست به تاثير سعد صورت معني و جان | | وز بر آن خيمه بود خوابگه خواجهاي |
صاحب صدر زمان، زيور کون و مکان | | مفتي کل علوم، خواجهي چرخ و نجوم |
همچو امل دوربين، همچو اجل جان ستان | | وز بر آن خوابگه طارم پيري مسن |
حربهي هندي او حرمت تيغ يمان | | برده به هنگام زخم در صف ميدان جنگ |
بام خداوند را اوست به شب پاسبان | | گشت ز سيارگان رتبت او بيش از آنک |
صاحب سيف و قلم، فخر زمين و زمان | | بدر سپهر کرم، صدر کرام عجم |
مفخر کلک و نگين سرور و صدر جهان | | شمع هدي زين دين، خواجهي روي زمين |
چون علي و چون عمر گرد جهان داستان | | منعم روي زمين کوست به عدل و سخا |
خواجهي گيتي گشاي، صاحب خسرو نشان | | مرکم دريا نوال، صفدر بدخواه مال |
بر ظفر آموخته چون علم کاويان | | رايت ميمون او وقت ملاقات خصم |
دست زر افشان او طعنهي باد خزان | | لفظ گهر بار او غيرت ابر بهار |
سر ازل را شده خامهي او ترجمان | | عمر ابد را شده مدت او پيش کار |
سبحهي روح الامين نيست مگر الامان | | تا خبر باس او در ملکوت اوفتاد |
خان ختا را نهاد مائدهي هفت خوان | | راي صوابش ببين کز مدد نه فلک |
همچو بدانديش تو ممتحن امتحان | | اي شده بد خواه تو مضطرب از اضطراب |
تاجده اردشير، تخت نه اردوان | | وي به صداي صرير خامهي جان بخش تو |
کوشش تو چون قضا زو به همه جا نشان | | بخشش تو چون هوا ز آن همه کس را نصيب |
سرعت عزم تو را باد به زير عنان | | قوت حزم تو را کوه به زير رکاب |
هم اثر عدل را راي تو نوشين روان | | هم سبب امن را رافت تو کيقباد |
کاشته در باغ چرخ معصفر و زعفران | | چون رخ و اشک عدوت از شفق شام و صبح |
شير علم کي شود همبر شير ژيان | | دشمن تو کي بود با تو برابر به جاه؟ |
ز آتش دل در دهانش همچو زبانه زبان | | خصم اگر برخلاف نقص تو گويد شود |
حنجر خصم تو گشت خنجر او را فسان | | خنجر فتنه چو گشت کند در ايام تو |
تازهتر از جود تو چشم امل ميزبان | | کرد بسي جستجوي در همه عالم نديد |
گشت بري از بلا فتنهي آخر زمان | | پاي تو را بوسه داد ز آن سبب آخر زمين |
هست قديمي بلي کينهي گرگ و شبان | | کينهي عدل تو هست در دل فتنه مدام |
کاهل هنر را ز توست قاعدهي نام و نان | | بحر کفا از کرام در همه علام توئي |
خاصه در اين دور ما کز اثر جهل آن | | خاصه در اين عهد ما کز سبب بخل اين |
اشک سخن گشته است سرختر از ارغوان | | روي سخا گشته است زردتر از شنبليد |
ز آتش خاطر مراست شعر چو آب روان | | لاجرم از عشق نعت وز شعف مدح تو |
اي در تو خلق گشته به روزي ضمان | | غايت مطلوب من خدمت درگاه توست |
ور بودم فيالمثل عمر در او جاودان | | نيست جهانم بکار بي در ميمون تو |
خاک ز دست فنا بر سر اين خاکدان | | خاک در تو مرا گر نبود دستگير |
افضل شيرين سخن بيشکي از فرقدان | | بگذرد ار باشدش از تو قبولي به جاه |
همچو ز خون روز جنگ دامن بر گستوان | | تا ز شفق وقت شام دامن گردون شود |
پرچم خورشيد باد بر سر تو سايبان | | کوکب ناهيد باد بر در تو پرده دار |
فضلهي خوان تو باد مائدهي انس و جان | | شعلهي راي تو باد عاقلهي مهر و ماه |
خنجر گوهر نگار، خامهي گوهر فشان | | باد مسلم شده کف و بنان تو را |
حکم تو را زيردست دولت و بخت جوان | | جاه تو را مدح گوي عقل و زبان خرد |
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}