گر به قدر سوزش دل چشم من بگريستي

شاعر : خاقاني

بر دل من مرغ و ماهي تن به تن بگريستيگر به قدر سوزش دل چشم من بگريستي
تا به هر يک خويشتن بر خويشتن بگريستيصد هزاران ديده بايستي دل ريش مرا
تا بديدي حال من، بر حال من بگريستيديده‌هاي بخت من بيدار بايستي کنون
بر سليمان هم پري هم اهرمن بگريستيآنچه از من شد گر از دست سليمان گم شدي
ياس من گرديده بودي ياسمن، بگريستيياسمن خندان و خوش زان است کز من غافل است
بر من آتش رحم کردي، باب زن بگريستيتنگدل مرغم گرم بر باب‌زن کردي فلک
کو سخن‌دان مهين تا بر سخن بگريستياي دريغا طبع خاقاني که وا ماند از سخن
گر زمين را چشم بودي بر زمن بگريستيمقتداي حکمت و صدر ز من کز بعد او
جوهري کو تا بر اين گوهر شکن بگريستيگوهري بود او که گردونش به ناداني شکست
ابر طوفان بار کو تا بر چمن بگريستيزاد سروي، راد مردي بر چمن پژمرده شد
چرخ بايستي که بر شام و يمن بگريستيشعريان از اوج رفعت در حضيض خاک شد
کو سکندر تا به مرگ برهمن بگريستيکو پيمبر تا همي سوک بحيرا داشتي
نحل از آب چشم بر آب دهن بگريستيکو شکر نطقي که از رشک زبانش هر زمان
هم بهشت عدن و هم بحر عدن بگريستيکو صبا خلقي که از تشوير جاه و جود او
دختران نعش يک يک بر پرن بگريستيکو فلک دستي که چون کلکش بهم کردي سخن
کوثري بر روي و موي چون سمن بگريستيهر زمان از بيم نار الله ز نرگس دان چشم
گر بديدي شمع در گردن زدن بگريستيپيش چشمش مرغ را کشتن که يارستي که او
طبع مومينش چو موم اندر لکن بگريستيآنت مومين دل که گر پيشش بکشتندي چراغ
تا بر اهل حکمت و ارباب فن بگريستيکاشکي گردون طريق نوحه کردن داندي
تا بر اين چشم و چراغ انجمن بگريستيکاشکي خورشيد را زين غم نبودي چشم درد
تا به خون ديده بر فضل و فطن بگريستيکاشکي خضر از سر خاکش دمي برخاستي
تا به مرگ اين خلف بر مرد و زن بگريستيکاشکي آدم به رجعت در جهان باز آمدي
آتش از غم خون شدي، آب از حزن بگريستيآتش و آب ار بدانندي که از گيتي که رفت
کو غراب البين کو؟ تا بر دمن بگريستياو همائي بود، بي‌او قصر حکمت شد دمن
گر شنيدي بر فراز نارون بگريستياهل شروان چون نگريند از دريغ او که مرغ