بر دل من مرغ و ماهي تن به تن بگريستي | | گر به قدر سوزش دل چشم من بگريستي |
تا به هر يک خويشتن بر خويشتن بگريستي | | صد هزاران ديده بايستي دل ريش مرا |
تا بديدي حال من، بر حال من بگريستي | | ديدههاي بخت من بيدار بايستي کنون |
بر سليمان هم پري هم اهرمن بگريستي | | آنچه از من شد گر از دست سليمان گم شدي |
ياس من گرديده بودي ياسمن، بگريستي | | ياسمن خندان و خوش زان است کز من غافل است |
بر من آتش رحم کردي، باب زن بگريستي | | تنگدل مرغم گرم بر بابزن کردي فلک |
کو سخندان مهين تا بر سخن بگريستي | | اي دريغا طبع خاقاني که وا ماند از سخن |
گر زمين را چشم بودي بر زمن بگريستي | | مقتداي حکمت و صدر ز من کز بعد او |
جوهري کو تا بر اين گوهر شکن بگريستي | | گوهري بود او که گردونش به ناداني شکست |
ابر طوفان بار کو تا بر چمن بگريستي | | زاد سروي، راد مردي بر چمن پژمرده شد |
چرخ بايستي که بر شام و يمن بگريستي | | شعريان از اوج رفعت در حضيض خاک شد |
کو سکندر تا به مرگ برهمن بگريستي | | کو پيمبر تا همي سوک بحيرا داشتي |
نحل از آب چشم بر آب دهن بگريستي | | کو شکر نطقي که از رشک زبانش هر زمان |
هم بهشت عدن و هم بحر عدن بگريستي | | کو صبا خلقي که از تشوير جاه و جود او |
دختران نعش يک يک بر پرن بگريستي | | کو فلک دستي که چون کلکش بهم کردي سخن |
کوثري بر روي و موي چون سمن بگريستي | | هر زمان از بيم نار الله ز نرگس دان چشم |
گر بديدي شمع در گردن زدن بگريستي | | پيش چشمش مرغ را کشتن که يارستي که او |
طبع مومينش چو موم اندر لکن بگريستي | | آنت مومين دل که گر پيشش بکشتندي چراغ |
تا بر اهل حکمت و ارباب فن بگريستي | | کاشکي گردون طريق نوحه کردن داندي |
تا بر اين چشم و چراغ انجمن بگريستي | | کاشکي خورشيد را زين غم نبودي چشم درد |
تا به خون ديده بر فضل و فطن بگريستي | | کاشکي خضر از سر خاکش دمي برخاستي |
تا به مرگ اين خلف بر مرد و زن بگريستي | | کاشکي آدم به رجعت در جهان باز آمدي |
آتش از غم خون شدي، آب از حزن بگريستي | | آتش و آب ار بدانندي که از گيتي که رفت |
کو غراب البين کو؟ تا بر دمن بگريستي | | او همائي بود، بياو قصر حکمت شد دمن |
گر شنيدي بر فراز نارون بگريستي | | اهل شروان چون نگريند از دريغ او که مرغ |