جان سگ دارم به سختي ورنه سگ‌جان بودمي

شاعر : خاقاني

از فغان زار چون سگ هم فرو ناسودميجان سگ دارم به سختي ورنه سگ‌جان بودمي
ديده چون پالونه‌ي آهن فرو پالودميورنه جانم آهنين بودي به آه آتشين
اينکه جان فرسودم از آه، آسمان فرسودميآه جان فرسا اگر در سينه نشکستي مرا
خود سيه پوشم که ديدي؟ گرنه خون آلودميغرقه‌ام در خون و خون چون خشک شد گردد سياه
کاين غم ار بر کوه بودي من بر او بخشودميکوه غم بر جانم و گردون نبخشايد مرا
چشمه‌هاي خون ز رگ‌هاي زمين بگشودمييوسفانم بسته‌ي چاه زمين‌اند ار نه من
تا فراق نازنينان را خبر نشنودميگوش من بايستي از سيماب چشم انباشته
تا زجان کم کردمي در اشک خون افزودميکاشکي خاقاني آسايش گرفتي ز اشک خون
تا به خون دل سر خاک وحيد اندودميروي من کاهي است خاکين کاش از خون گل شدي
جان ستانش را به صور آه جان بربودميآن زمان کو جان همي داد ار من آنجا بودمي
خاک بر سر ، بر سر خاک اشک خون پالودميپاي در گل چون گل پاي آب غم پذرفتمي
تا اگر زان بر زيان بودم ازين برسودميگر فداي او برفتم من، چرا جانم نرفت
بس به ناخن رخ چو زر ناخني بخشودميديده را از سيل خون افکنده مي در ناخنه
دست و کلکش را به لفظ مادحان بستودميمويه گر بنشاندمي بر خاک و خود بنشستمي
بعد از آن از زعفران رخ حنوطش سودمياول از خوناب دل رنگين ازارش بستمي
بل که چون اسکندرش تابوت زر فرمودميگر رسيدي دست، غسلش ز آب حيوان دادمي
من به زاري بر سر تابوت او بنمودميآنچه مادر بر سر تابوت اسکندر نکرد
جان شيرين داد، من جان دادمي و آسودمييا چو شيرين کو به زهر تلخ بر تابوت شاه
هر سحر خون سياوشان ازو بدرودميهر شبي بر خاکش از خون دانه‌ي دل کشتمي
گر برفتي در وداعش من ز جان خشنودميواپسين ديدارش از من رفت و جانم بر اثر
ور به معني بودمي عنبر حنوطش بودميمن غلامي داغ بر رخ بودمش عنبر به نام
کاشکي در بافتن، من تار او را پودميچون بدين زودي کفن مي‌بافت او را دست چرخ
هم خيالش ديدمي در خواب اگر بغنودميگيرم آن فرزانه مرد، آخر خيالش هم نمرد
گر به عالم داد بودي من به خون ماخوذميني‌ني آن فرزانه را داغ فراقم کشت و بس
او ز من بدرود رفتي من ز جان بدرودميشد ز من بدرود گر بختيم بودي پيش از آنک
راه صد فرسنگ را زين سر بسر پيمودميگر دلم دادي که شروان بي‌جمالش ديدمي
آخر از جان يتيمانش غمي بزدودميجانم ار در نيم تيمار فراقش نيستي
کاش ار باز سپيدم بي‌سياهي دودميگفتي اي باز سپيد از دود دل چون مي‌رهي