شاکرم از عزلتي که فاقه و فقر است

شاعر : خاقاني

فارغم از دولتي که نعمت و ناز استشاکرم از عزلتي که فاقه و فقر است
رفت ز من آن تبي کز آتش آز استخون ز رگ آرزو براندم و زين روي
گرچه به بالاي روزگار دراز استبر قد همت قباي عزله بريدم
نيست مرا آستين چه جاي طراز استتا کي جوئي طراز آستي من
گرچه مهندس نهاد و شعوذه باز استدور فلک را به گرد من نرسد وهم
شکل فلک چيست حلقه‌ي در راز استمن به صفت کدخداي حجره‌ي رازم
مسکن زاغان نه آشيانه‌ي باز استدهر نه جاي من است بگذرم از وي
نيستي است آنچه حاصل تک و تاز استاز تک و تازم ندامت است که آخر
عاقبتش جاي هم دهانه گاز استآقچه‌ي زر گر هزار سال بماند
ديده‌ي خاقاني از زمانه فراز استخواه ظلم پاش خواه نور گزين پس
کانکه مرا آفريد کار طراز استکار من آن به که اين و آن نه طرازند