شاکرم از عزلتي که فاقه و فقر است شاعر : خاقاني فارغم از دولتي که نعمت و ناز است شاکرم از عزلتي که فاقه و فقر است رفت ز من آن تبي کز آتش آز است خون ز رگ آرزو براندم و زين روي گرچه به بالاي روزگار دراز است بر قد همت قباي عزله بريدم نيست مرا آستين چه جاي طراز است تا کي جوئي طراز آستي من گرچه مهندس نهاد و شعوذه باز است دور فلک را به گرد من نرسد وهم شکل فلک چيست حلقهي در راز است من به صفت کدخداي حجرهي رازم مسکن زاغان نه آشيانهي باز است...