خاقانيا به دولت ايام دل منه

شاعر : خاقاني

کايام هفته‌اي است خود آن هفته نيز نيستخاقانيا به دولت ايام دل منه
بيرون ازين دو عمر تو را يک پشيز نيستروز و شب است سيم سياه و زر سپيد
کان صاع کو دهد دو کري يک قفيز نيستچرخ است خوشه‌اي به زکاتش مدار چشم
کن را که چيز نيست خرد هيچ چيز نيستچون در زمانه چيز نداري خرد چه سود
سياف پيشه‌اي‌ست که او را تميز نيستبر خوشي حيات مشو غره کسمان
بهر مويزکي که جز آنش عزيز نيستآن، بز نگر که در پي طفلي همي رود
چون بنگري گلو بر بز جز مويز نيستروزي به دست طفل شود کشته بي‌گمان
يکدري خانه‌ايش زندان استتا به غربت فتاد خاقاني
نه برون تاختنش امکان استنه درون ساختنش توفيق است
پس سنگي چو مور پنهان استروي چون عنکبوت در ديوار
پرده دارش درون کليدان استپاسبانش برون در قفل است
دل بخاري و آه سوزان استاشک جيحون و دم سمرقندي
که درش سوي چرخ گردان استيعني اين در چهار ديواري است
وز درون دل به بند ايمان استاز برون لب به قفل خاموشي است
تا در او اين غريب مهمان استخانه در بسته دار بر اغيار
که وجودش وراي امکان استبرگ عيشي مساز خاقاني
که يکي زان چار ارکان استعالم از چار علت است به پاي
کان چهار اصل کار بنيان استخانه را هم چهار حد بايد
کان مکان و زمان و اخوان استعلت عيش را سه چيز نهند
نيست چيزي که چارم آن استز آن نگفتند چارمين يعني
مستان نوال کس که وبال آشناي اوستخاقانيا چو آب رخت رفت در سال
نه دل نه مرهمي که جراحت فزاي اوستبر خستگي دل مطلب مرهم قبول
يعني که چون شکست نوازش دواي اوستآن را که بشکنند نوازش کنند باز
پر زر از آن کنند خون‌بهاي اوستپنداري آن شتر که بکشتند، گردنش
او را ز زر چه سود که سودش بقاي اوستگيرم که کان زر شود آن گردن شتر
توان تو در ناتوانستن استزيان تو در سود دانستن است
که ناداني اکسير دانستن استندانم سپر ساز خاقانيا