دريغ ميوه‌ي عمرم رشيد کز سر پاي

شاعر : خاقاني

به بيست سال برآمد به يک نفس بگذشتدريغ ميوه‌ي عمرم رشيد کز سر پاي
نتيجه‌ي شب و روزي که در هوس بگذشتمرا ذخيزه همين يک رشيد بود از عمر
سرشک چشم من از چشمه‌ي ارس بگذشتچو دخترم آمدم از بعد اين چنين پسري
نه بر دل من و ني بر ضمير کس بگذشتمرا به زادن دختر غمي رسيد که آن
سه روز عده‌ي عالم بداشت پس بگذشتچو دختر انده من ديد سخت صوفي‌وار
نه پايه سزاي همتم هستنه همت من به پايه راضي است
نگشايد کار و نگذرد دستيارب چو ز همت و ز پايه
يا همت من چو پايه کن پستيا پايه چو همتم برافراز
کز هرچه هست به ز زبان کوتهيش نيستخاقاني از حديث زمانه زبان ببست
با کيد روزگار بجز ابلهيش نيستگيرم ز روي عقل همه زير کيش هست
از دام بر فراز زمين آگهيش نيستهدهد ز آب زير زمين آگه است ليک